|
معصـــوم
سيزده سالم كه بود نماز خوندن را شروع كردم. مادرم يادم داد. به پدرم ميگفت: با خودت ببرش مسجد. پدرم ميگفت: بهش سخت نگير تا سن تكليفش دو سال ديگه مونده. - نه عادتش مهمه. اگر از حالا شروع كنه پانزده سالش كه شد ديگه خودش نمازشو ميخونه. پدرم هميشه مسجد نميرفت. فقط بعضي وقتها. از وقتي هم كه از راهآهن اخراج شده بود كمتر ميرفت مسجد. ميرفت دفتر فروش بليط توي راهآهن پيش همكارهاي قديمش، هي چاي ميخورد و تسبيح ميانداخت. قبل از اينكه پانزده سالم كامل بشه ـ يعني به ماه قمري، حسابشو مادرم داشت، تاريخ به دنيا اومدنمو پشت قرآنش به هجري قمري هم نوشته بود ـ بابام مرد. زير قطار رفت. توي مسجد، يكي از همكاراش كه خبرش را آورد، داشت براي يكنفر ديگه تعريف ميكرد، يه دستش را گذاشت بالاي مچ دست ديگرش و گفت: « تيكههاي اينقدرياش را از صد متر پائينتر جمع كرديم. ميگن خودشو كشته. » اما مادرم قبول نميكرد. - « حتماً تصادف بوده، من مطمئنم. خودكشي گناه كبيره است. حرامه. محاله خودشو كشته باشه. » ٍهمكار پدرم آهسته به بغل دستيش گفت: « عجب تصادفي! روز روشن اونم جايي كه زيرگذر داره! » ٍاز آن شب مادرم هميشه نماز شب ميخوند. هر وقت پاميشدم ميديدم بيدار است يا ذكر ميگويد يا نماز ميخواند. گفتم: « مامان چرا نميخوابي؟ » - تازه بيدار شدم تو بخواب. براي نماز صبح بيدارت ميكنم. - براي بابا ميخوني؟ - دارم براي آمرزش روحش دعا ميكنم. نمازهاي قضاش هم گردن توست. دو سال نماز قرضي داره. هشت سالش رو خودش خونده. عمرش كفاف نداد، بقيهاش را بايد تو براش بخوني. ***
سر راه هتل چند تا دختربچه يك جدول كشيده بودند و ليلي بازي ميكردند. مثل يكدسته گنجشك شاد و پر سروصدا بودند و او مثل يك كبوتر ميان آنها نشسته بود. تا مرا ديد پاشد و دست تكان داد. با تعجب نگاهي به سرتاپاي من انداخت و گفت: چقدر لباسات رنگ و وارنگه؟ - آخه من نقاش ساختمانم. - يعني ساختمان نقاشي ميكني؟ - آره. - براي منهم يك ساختمان ميكشي؟ - نه من اونارو رنگ ميكنم. ديوارها و سقفها را. - مگه ميشه؟! من يكبار با مداد رنگي روي ديوار خونمون نقاشي كردم بابام دعوام كرد و لاي انگشتام مداد گذاشت . يك دختر از ميان بچهها جلو آمد و گفت: مگه مامانت نگفته با غريبهها حرف نزن! - غريبهها؟ - يعني كساني كه نميشناسي. - ولي من اين آقاههرو ميشناسم. هميشه از اينجا رد ميشه. تو توي اون ساختمون بزرگه كار ميكني مگه نه؟ نزديكتر اومد و به صورت من نگاه كرد. چشمهايش درشت بود و قهوهاي. با خنده گفت: « صورتت پر از خالهاي آبيه. » دستم را به صورتم كشيدم. - اوه ناخوناشو! مردا كه لاك نميزنن! تينر پوست دستم را مثل كاغذ خشك و نازك كرده بود اما رنگ زير ناخنهايم مانده بود. هلالهاي سبز، به رنگ ديوارهاي هتل. دختر كوچك يكي از انگشتان او را در مشتش گرفت و كشيد و او رام و مطيع در پياش رفت. ***
سركارگرمان تا مرا ديد گفت: « به به بچه پيغمبر هم آمد. به سلامتي. » استكان كوچكي را كه جلويش بود برداشت و سركشيد. - اول ساغي بعد باقي. برات بريزم؟ شروع كرد به خنديدن. شكم گندهاش بالا پائين ميرفت. برقكارمان گفت: « سر به سرش نذار. اهل اين چيزا نيست. »0 - اهل دود هم نيستي؟ - نه بابا از سيگار هم بدش ميآد؟ - فحش كه بلدي بدي. دو تا فحش خواهر مادر آبدار بده ببينم. - براي چي؟ - اي بابا تو ديگه كي هستي؟ حتماً نماز هم ميخوني؟ - سرم را تكان دادم. - اوه، چه مرد بدي! دهانش را تا جايي كه ميتوانست باز كرده بود و ميخنديد. زبانش ورم كرده و باردار بود. برقكارمان گفت: « شوخي ميكنيم ناراحت نشو. » سركارگرمان اشكهاي گوشه چشمهايش را پاك كرد و زد روي شانهام. - به دل نگير. از قيافهات معلومه كه بچه پاكي هستي، يعني مثل ما نيستي. من نميتونم مثل تو باشم. ميدوني كار خيلي سختيه. اما فكر ميكنم كه دنيا به آدمهايي مثل تو هم نياز داره. ***
مادرم كه زمينگير شد گفتم ناراحت نباش من نمازهات رو ميخونم. گفت: نه خودم بايد بخونم. نماز تا دم مرگ به آدم واجبه. به زور بلند ميشد براي نماز. حالش كه وخيمتر شد، توي رختخواب نماز ميخوند. پوست چروك خوردهاش روي استخوانهايش نشسته بود. با انگشتان لاغرش تسبيح ميچرخاند و ذكر ميگفت، چشمهايش را كه ميچرخاند انگار دنياي ديگري را ميديد. يكبار گفت: « برو در رو باز كن. بابات پشت دره. » چشمهايش ته كاسههاي گود افتاده صورتش برق زد. گفت: « چرا به بابات سلام نميكني؟ » آنشب تا صبح بيدار ماندم و دعا كردم. با چنان قدرتي به خدا التماس كردم و شفاي مادرم را خواستم كه فكر ميكردم هر غير ممكني را ممكن ميكند. اما حالش بدتر شد. ديگه نميتوا نست چيزي بخورد حتي آب. نفسش به شماره افتاده بود. وقتي بالاي سرش رفتم داشت خرخر ميكرد. آنروز اصلاً نتوا نست نمازهايش را بخوا ند. رفتم بالاي پشت بام، سرم را گرفتم بالا. صاف ايستادم جلوي خدا و داد زدم، حالا كه شفايش نميدي لااقل ببرش، اينقدر زجرش نده! ***
سركارگرمان با آن شكم آويزانش دست دختره را گرفته بود و ميبرد توي اتاق كارگري. دختر يك بستني قيفي سفيد و قرمز دستش بود. برقكارمان هم دستهايش توي جيبش بود و دنبالشون ميرفت. گفتم: چكار ميكني اين دختره عقب افتاده است عقل نداره. سركارگر چشمكي زد و گفت: « اشكال نداره … كه داره. » بستني توي دستهاي دختر داشت آب ميشد و قطرههاي غليظ و چسبناك آن از انگشتهايش آويزان بود. انگشتهايش را ليس زد و خنديد. بستنياش افتاد جلوي اتاق روي زمين كه پر از تفاله چاي و لبه نون بود. خم شد تا برش دارد. سركارگرمان دستش را كشيد و گفت: « نه كثيف شده اونو كه ديگه نميشه خورد. » برقكارمان گفت: « زود باش تا كسي نيومده. » سركارگرمان گفت: « بيا برات يكي ديگه ميخرم. » دختر به من نگاه كرد و گفت: تو هم ميياي بازي؟ سركارگرمان خنديد و گفت: « اونو واسه چي ميخواي؟ » - آخه اون آدم خوبيه. قيافه دختر بچههايي رو داشت كه خاله بازي ميكردند. - اون از اين بازيها بلد نيست. - چرا مثلاً اون بشه شوهر من. به من نگاه كرد و گفت: « برام شكلات ميخري؟ » پنجههاي سياه سركارگرمان توي گوشت سفيد دختر فرو رفته بود. - آخ دستم درد گرفت. دستمو ول كن! قلبم چنان تو سينه ميكوبيد كه نفسم ياراي رسيدن به آن را نداشت. گفتم: « ولش كن! » سركارگرمان گفت: « بيا نترس، تو اتاق يه عالمه خوراكي داريم. » دست دختر را هنوز گرفته بود. او دستش را كشيد، « ولم كن، تو ميخواي منو اذيت كني! صدايش ميلرزيد. با بغض گفت: مامان … مامان. » بريده بريده گفتم: « بهت ميگم ولش كن! نميذارم ببريش. » برقكارمان گفت: « يك نفر داره ميآد، من كه رفتم. » رفتم جلو و دست دختر را گرفتم. چسبناك و سرد بود. سركارگرمان دستش را ول كرد. « بگيرش مال تو. » دختر پشت سر من قايم شد. دستش را گذاشت روي شانهام و توي گوشم زمزمه كرد: « اون آدم بديه. » نفس گرمش گرفت به گوشم. بوي شيريني تازه ميداد. گفتم: « زودباش برو خونتون. » *** عموم آمده بود خانه ما. من رفته بودم توي حموم و هي به مادرم ميگفتم: « پس كي ميره؟ » عموم صدا زد « بيا بيرون پسر، زشته. مگه تو دختري كه خجالت ميكشي. » بابام گفت: « بيا بيرون به عموت سلام بده. عموت كه غريبه نيست. » جوابشونو ندادم. عموم گفت: « از بس تو خونه نگهش داشتيد، آدم به دور شده. بذاريتش يه كم بره بيرون. » مادرم گفت: « نه خان عمو ميره از بچهها فحش و كارهاي زشت ياد ميگيره. باباشم كه بيشتر اوقات نيست. يه نفري هم نميتونم دنبالش برم تو كوچه ببينم با كي بازي ميكنه و چي ميگه. » بابام پاشد و گفت: « حالا ميآرمش. » شنيدم و در روبستم. محكم درزد و گفت: « زود باش بيا بيرون. » گفتم: « عمو رفت؟ » - نه ميخواد تو رو ببينه. نميخوردت كه، در رو باز كن! در را باز كردم و گفتم: « دوست ندارم بيام. » دستم را گرفت و كشيد، « ادب داشته باش. بچه برو به عموت سلام كن. » پشت بابام قايم شدم و گفتم: « سلام. » عموم گفت: « بيا جلو ببينم. » سبيلهايش پرپشت و سفيد بود با دو تا نوار خردلي زير سوراخهاي بيني. ميخواست منو بوس كنه، دستم را گرفتم جلوم. بابام منو هل داد طرفش. گفتم: نميخوام دوست ندارم. ولي عموم ول كن نبود. آمد جلوتر. نفسش بوي سيگار ميداد. بابام دو تا دستهايم را گرفت و از جلوي صورتم زد كنار. پشت هم لگد ميپراندم. با بغض گفتم: « ولم كن نميخوام. » ولي فايدهاي نداشت. ريشهاي نتراشيدهاش مثل صد تا تيغ رفت توي صورتم و جاي لبهايش رطوبتي بدبو به جا گذاشت كه تند تند با دست پاكش كردم و گفتم: « كوني! » عموم را انگار برق گرفته بود. مادرم از جا پريد و گفت: « چيگفتي؟! » چيزي را كه شنيده بود باور نميكرد. پشت سرهم ميپرسيد: « از كي ياد گرفتي؟ كجا شنيدي؟! » ولي بابام حسابي عصباني شده بود. مرا كشان كشان برد توي حمام. خدا بيامرزدش عجب دستهاي سنگيني داشت. سرظهر بود و آفتاب تند و تيز. همه چيز رنگ پريده بود و به سفيدي ميزد. او نشسته بود لب جوي آب سر كوچه. هي برميگشت و پنجره خونشونو نگاه ميكرد. گفت: « دوست دارم برم يه جاي ديگه. يه جاي دور. » سايهاي پشت نردههاي پنجره دويد. - مامانم ميگه من هميشه بايد جلوي چشمش باشم. زير چشمش كبود شده بود و هالهاي زرد اطرافش را قاب گرفته بود. صداي زني آمد، « با كي حرف ميزني؟ » - با دوستم. صورت زن به نردهها چسبيد. - اونجا كه كسي نيست! آرام دستش را به چشمش كشيد و گفت: « بابام كتكم زد. آخه داشتم لواشك ميخوردم. يه آقاهه اونو برام خريده بود. بابامو كه از دور ديد زودي رفت. » *** اكثر روزها ميرفتم توي حياط بازي. اما تنهايي كه نميشد بازي كرد. در حياط هم قفل بود. بچهها توي كوچه فوتبال بازي و تيلهبازي ميكردند. از شانس من چند تا گودال تيلهبازي جلوي در خونه ما كنده بودن. كف حياط كه دراز ميكشيدم و صورتمو ميذاشتم زمين همشونو ميديدم. بيشتر وقتها خوراكي هم با خودم ميبردم و به بچهها ميدادم. با بعضيهاشون هم دوست شدم. يه پسره چاق بود كه يه تيله شيشهاي براق داشت. توش پنج تا پره آبي رنگ بود. مثل پرچمي كه باد افتاده باشه توش. بچهها تيلههاشون رو مينداختن و شروع ميكردن به بازي. هر كس تيله اون يكي را ميزد، برش ميداشت براي خودش. يه روز يه پسره قد بلند و كچل كه تيله جيگري داشت -تيلهش يه تيكه جيگري بود- آمد تيله بازي. روي تيلهاش پر از پريدگي بود. همه ازش ميترسيدن. نشونه گيريش حرف نداشت. معلوم بود كه از تيله دوستم خوشش آمده. تازه بازي را شروع كرده بودند كه گفت: من از همين جا اون تيله آبي رو ميزنم. فاصلهاش خيلي زياد بود. بچهها جمع شدند دورشان. من از ميون پاي بچهها يه چيزهايي ميديدم. گردنم درد گرفته بود و چند تا مورچه مدام از جلوم رد ميشدند. دوستم گفت: اگه زدي دو تا تيله معمولي بهت ميدم. - اما من همونو ميخوام. - نه نميشه. پسر كچله آمد و گفت: باشه، با غيظ به تيله آبي نگاه كرد و آنرا نشانه رفت. زبانش را بيرون آورده بود و محكم روي لبهايش ميكشيد. تيله جيگري پرواز كرد و خورد وسط تيله آبي و دو شقهاش كرد. بچهها فرياد كشيدند و برايش دست زدند. او با غرور گفت: « نخواستم مال خودت. » دوستم شكستههاي تيلهاش را برداشت و به طرف او پرت كرد. پسر تيله جيگري هم آنقدر عصباني شد انگار جيگرش رو كشيده بودند بيرون. با لقد زد تو شكم دوستم كه دادش رفت آسمون. ***
- پاشو نمازتو بخون! صداي مادرم بود. چشمهايم را باز كردم. - مامان تويي؟ كسي نبود. دوباره صدايش آمد، « چرا نمازتو نميخوني؟ » شبح فيروزهاي رنگش را ديدم. وسط لابي هتل ايستاده بود پشت به من. - مامان تو زندهاي؟ دويدم طرفش. اما از هر طرف كه ميرفتم پشتش به من بود. اصلاً نتونستم صورتشو ببينم. - نماز آدمو از گناه دور ميكنه. نمازاتو بخون تا به گناه نيفتي! - من كه گناه نكردم من اصلا نمي تونم گناه كنم حتي اگه بخوام حتي اگه نمازامم نخونم شبح رنگپريدهاي كنارش ايستاده بود. دست مادرم را توي دستش داشت. با هم رفتن طرف ديوار. دويدم طرفشون. - وايسيد. كجا ميريد؟! اما آنها تبديل به سايههايي خاكستري شدند و از ديوار گذشتند. من ماندم اين طرف ديوار و فرياد كشيدم، مامان … مامان! *** دختر كه پشت پيشخوان بود گفت: بدون نسخه پزشك نميشه. - اما من هميشه ميخرم بدون اونها نميتونم بخوابم. - ولي براي ديازپام ده نسخه پزشك لازمه. دكتر داروخانه آمد جلو و مرا برانداز كرد. نگاهش از روي صورتم، دكمههاي پيرهن، كمربند و خط اتوي شلوارم لغزيد روي كفشهايم دوري زد و دوباره آمد بالا و به چشمهايم خيره شد. به دختر گفت: « اشكال نداره بهشون بدين. » بعد چشمكي زد و گفت: « آدم خوبيه ازش معلومه. » - ديازپام ده نداريم. بيست تا پنج بدم؟ - باشه بديد. دو ورق قرص سبزرنگ گذاشت جلويم. - رنگ آبيشو نداريد؟ - رنگ داروها بستگي به شركت داروسازي داره. رنگشون هيچ ربطي به خاصيتشون نداره. اشتباه ميكرد. قرصهاي آبي خيلي بهتر بود. وقتي كه يكي از اونها رو ميخوردم به يك خواب عميق و طولاني ميرفتم. خوشبختانه هنوز يك ورق از اونها رو داشتم. ***
سركارگرمان گفت: « هنوز هم احساس ميكنم كه اون نقاشه اينجاست. احساس ميكنم داره نگاهم ميكنه. » راست ميگفت، داشتم نگاهش ميكردم. از جايي كه نميتونست فكرش را بكند. سبك شده بودم، مثل يك پرنده شناور روي موجي از هوا. احساس ميكردم ميتوانم از ديوار هتل بگذرم. برقكارمان لامپها را روشن كرد. نور چراغها چشمهايم را زد. گفتم خاموششون كن. و او خاموششون كرد. سركارگرمان گفت: « چي شد؟ » - نميدونم و بالا را نگاه كرد. داشت منو نگاه ميكرد. اما مطمئنم كه مرا نميديد. نگاهش از من ميگذشت و چراغهاي سقف را ميديد. يكي از لامپها روشن نميشد. او از پله بالا رفت تا آنرا درست كند. گفت: « ميگن سرش را بريدهاند، پليس آمده بود در خونشون، توي محله هم پرس و جو ميكردن. تو كوچه شلوغ شده بود. همسايهها همه فهميده بودن و ريخته بودن بيرون. » - اينجا كه نيامدن؟ - نه ولي پدرش رو بردن. بدون اعتراض و آرام سوار ماشين شد. نه حرفي زد و نه به كسي نگاه كرد. مادرش جيغ ميكشيد و ميگفت: « دخترم معصوم بود. كار هر نامردي بوده تقاصش را پس ميده. » - من شنيدم چهار پنج ماهش بوده. - يعني كار كدوم احمقي بوده. برقكارمان سر سيمي را به دندان برد و لخت كرد روكش آنرا تف كرد بيرون وگفت : دختر بيچاره - آره حيف شد دختر قشنگي بود . ***
زمان افتتاح هتل بود. صاحب هتل و مهندس هم بودند. همراه چند نفر ديگه. همشون كت و شلوار پوشيده بودن. سركارگرمان هم بود. با سروصورت تميز و ناخنهايي كه از ته گرفته بود. اما چرك زير پوستش خزيده و به گوشت تنش نشسته بود. لباسهاي نويي به تن داشت و هي يقه پيرهنش را عقب ميداد و جلوي آنرا صاف ميكرد. معلوم بود كه به زور شكمش را داده تو. توي لباسهاي خودش خيلي بهتر به نظر ميرسيد. پشت سر مهمانها آمد توي هتل. اول كسي منو نديد. ولي تا چند قدم آمدند جلوتر منو ديدند. خوابيده بودم روي مبلهاي روبروي رسپشن. اول يه مرد چاق كه ريش پرفسوري داشت و كراوات زده بود منو ديد. دست راست صاحب هتل بود اما بروي خودش نياورد بعد صاحب هتل منو ديد. از همه جلوتر بود. به مهندس گفت: اين مرتيكه چرا اينجا خوابيده؟ مهندس به طرفم آمد و زد روي شانهام. گفت: « پاشو! » جوابش را ندادم حتي چشمهايم را هم باز نكردم. دوباره گفت: « پاشو پسر چرا اينجا خوابيدي! » برگشت و با لبخند گفت: « ببخشيد نميدونم چرا اينجا خوابيده كارگر خوبي بود. » خم شد و دو تا كشيده زد توي گوشم. يكدفعه چند قدم عقب عقب رفت. داد زد: « پسر بدو بيا اينجا ببين اين چش شده؟! » دستش را تندتند به گوشه كتش ماليد. سركارگرمان گفت: « مرده. بدنش سرد سرده. » ***
توي هتل جشن گرفته بودند. او هم بود. لباسهاي كرم رنگ و بلندي به تن داشت كه برازندهاش بود. لابلاي مردم ميچرخيد و انگار دنبال كسي ميگشت. مرا كه ديد آمد جلو. اطراف لبهايش شكلاتي بود. گفت: « بازم بهم شكلات ميدي؟ » كسي متوجه ما نبود. اصلاً ما را نگاه نميكردند. گفتم: « كي؟ من؟ » - آره ديگه بازم بهم بده. آمد جلوتر. چشمهايش پر ار تمنا بود. لبهايش را ليسيد و آنها را روي لبهاي من گذاشت. لبهايش گرم و مرطوب بود و مزه شكلات ميداد. سرش را دو دستي گرفتم و به سمت خودم فشردم. چشمهايش از نزديك آشنا و مهربان بود. مردمك چشمهايش ناگهان مثل يك چاه دهان باز كرد و قسمت قهوهاي چشمهايش را بلعيد. چشمهايش بسته شد و مژههايش به گونهام ساييد. منهم چشمهايم را بستم. لبهايش لرزيد و رها شد. چشمهايم را كه باز كردم ديدم سر بريدهاش توي دستهاي منه و ازش خون ميچكه. |
|