معصوم

امین نویدی
navidi51@yahoo.com

معصـــوم

سيزده سالم كه بود نماز خوندن را شروع كردم. مادرم يادم داد. به پدرم مي‏گفت: با خودت ببرش مسجد. پدرم مي‏گفت: بهش سخت نگير تا سن تكليفش دو سال ديگه مونده.
- نه عادتش مهمه. اگر از حالا شروع كنه پانزده سالش كه شد ديگه خودش نمازشو مي‏خونه.
پدرم هميشه مسجد نمي‏رفت. فقط بعضي وقتها. از وقتي هم كه از راه‏آهن اخراج شده بود كمتر مي‏رفت مسجد. مي‏رفت دفتر فروش بليط توي راه‏آهن پيش همكارهاي قديمش، هي چاي مي‏خورد و تسبيح مي‏انداخت. قبل از اينكه پانزده سالم كامل بشه ـ يعني به ماه قمري، حسابشو مادرم داشت، تاريخ به دنيا اومدنمو پشت قرآنش به هجري قمري هم نوشته بود ـ بابام مرد. زير قطار رفت. توي مسجد، يكي از همكاراش كه خبرش را آورد، داشت براي يكنفر ديگه تعريف مي‏كرد، يه دستش را گذاشت بالاي مچ دست ديگرش و گفت: « تيكه‏هاي اينقدري‏اش را از صد متر پائينتر جمع كرديم. مي‏گن خودشو كشته. » اما مادرم قبول نمي‏كرد.
- « حتماً تصادف بوده، من مطمئنم. خودكشي گناه كبيره است. حرامه. محاله خودشو كشته باشه. »
ٍهمكار پدرم آهسته به بغل دستيش گفت: « عجب تصادفي! روز روشن اونم جايي كه زيرگذر
داره! »
ٍاز آن شب مادرم هميشه نماز شب مي‏خوند. هر وقت پامي‏شدم مي‏ديدم بيدار است يا ذكر مي‏گويد يا نماز مي‏خواند.
گفتم: « مامان چرا نمي‏خوابي؟ »
- تازه بيدار شدم تو بخواب. براي نماز صبح بيدارت مي‏كنم.
- براي بابا مي‏خوني؟
- دارم براي آمرزش روحش دعا مي‏كنم. نمازهاي قضاش هم گردن توست. دو سال نماز قرضي داره. هشت سالش رو خودش خونده. عمرش كفاف نداد، بقيه‏اش را بايد تو براش بخوني.
***

سر راه هتل چند تا دختربچه يك جدول كشيده بودند و لي‏لي بازي مي‏كردند. مثل يكدسته گنجشك شاد و پر سروصدا بودند و او مثل يك كبوتر ميان آنها نشسته بود.
تا مرا ديد پاشد و دست تكان داد. با تعجب نگاهي به سرتاپاي من انداخت و گفت: چقدر لباسات رنگ و وارنگه؟
- آخه من نقاش ساختمانم.
- يعني ساختمان نقاشي مي‏كني؟
- آره.
- براي منهم يك ساختمان مي‏كشي؟
- نه من اونارو رنگ مي‏كنم. ديوارها و سقف‏ها را.
- مگه مي‏شه؟! من يكبار با مداد رنگي روي ديوار خونمون نقاشي كردم بابام دعوام كرد و لاي انگشتام مداد گذاشت .
يك دختر از ميان بچه‏ها جلو آمد و گفت: مگه مامانت نگفته با غريبه‏ها حرف نزن!
- غريبه‏ها؟
- يعني كساني كه نمي‏شناسي.
- ولي من اين آقاهه‏رو مي‏شناسم. هميشه از اينجا رد مي‏شه. تو توي اون ساختمون بزرگه كار مي‏كني مگه نه؟
نزديكتر اومد و به صورت من نگاه كرد. چشمهايش درشت بود و قهوه‏اي. با خنده گفت: « صورتت پر از خالهاي آبيه. »
دستم را به صورتم كشيدم.
- اوه ناخوناشو! مردا كه لاك نمي‏زنن!
تينر پوست دستم را مثل كاغذ خشك و نازك كرده بود اما رنگ زير ناخنهايم مانده بود. هلالهاي سبز، به رنگ ديوارهاي هتل.
دختر كوچك يكي از انگشتان او را در مشتش گرفت و كشيد و او رام و مطيع در پي‏اش
رفت.
***

سركارگرمان تا مرا ديد گفت: « به به بچه پيغمبر هم آمد. به سلامتي. » استكان كوچكي را كه جلويش بود برداشت و سركشيد.
- اول ساغي بعد باقي. برات بريزم؟
شروع كرد به خنديدن. شكم گنده‏اش بالا پائين مي‏رفت. برقكارمان گفت: « سر به سرش نذار. اهل اين چيزا نيست. »0
- اهل دود هم نيستي؟
- نه بابا از سيگار هم بدش مي‏آد؟
- فحش كه بلدي بدي. دو تا فحش خواهر مادر آبدار بده ببينم.
- براي چي؟
- اي بابا تو ديگه كي هستي؟ حتماً نماز هم مي‏خوني؟
- سرم را تكان دادم.
- اوه، چه مرد بدي!
دهانش را تا جايي كه مي‏توانست باز كرده بود و مي‏خنديد. زبانش ورم كرده و باردار بود.
برقكارمان گفت: « شوخي مي‏كنيم ناراحت نشو. » سركارگرمان اشكهاي گوشه چشمهايش را پاك كرد و زد روي شانه‏ام.
- به دل نگير. از قيافه‏ات معلومه كه بچه پاكي هستي، يعني مثل ما نيستي. من نمي‏تونم مثل تو باشم. مي‏دوني كار خيلي سختيه. اما فكر مي‏كنم كه دنيا به آدمهايي مثل تو هم نياز داره.
***

مادرم كه زمين‏گير شد گفتم ناراحت نباش من نمازهات رو مي‏خونم. گفت: نه خودم بايد بخونم. نماز تا دم مرگ به آدم واجبه. به زور بلند مي‏شد براي نماز. حالش كه وخيمتر شد، توي رختخواب نماز مي‏خوند. پوست چروك خورده‏اش روي استخوانهايش نشسته بود. با انگشتان لاغرش تسبيح مي‏چرخاند و ذكر مي‏گفت، چشمهايش را كه مي‏چرخاند انگار دنياي ديگري را مي‏ديد. يكبار گفت: « برو در رو باز كن. بابات پشت دره. » چشمهايش ته كاسه‏هاي گود افتاده صورتش برق زد. گفت: « چرا به بابات سلام نمي‏كني؟ »
آنشب تا صبح بيدار ماندم و دعا كردم. با چنان قدرتي به خدا التماس كردم و شفاي مادرم را خواستم كه فكر مي‏كردم هر غير ممكني را ممكن مي‏كند. اما حالش بدتر شد. ديگه نمي‏توا نست چيزي بخورد حتي آب. نفسش به شماره افتاده بود. وقتي بالاي سرش رفتم داشت خرخر مي‏كرد. آنروز اصلاً نتوا نست نمازهايش را بخوا ند. رفتم بالاي پشت بام، سرم را گرفتم بالا. صاف ايستادم جلوي خدا و داد زدم، حالا كه شفايش نمي‏دي لااقل ببرش، اينقدر زجرش نده!
***

سركارگرمان با آن شكم آويزانش دست دختره را گرفته بود و مي‏برد توي اتاق كارگري. دختر يك بستني قيفي سفيد و قرمز دستش بود. برقكارمان هم دستهايش توي جيبش بود و دنبالشون مي‏رفت. گفتم: چكار مي‏كني اين دختره عقب افتاده است عقل نداره. سركارگر چشمكي زد و گفت: « اشكال نداره … كه داره. »
بستني توي دستهاي دختر داشت آب مي‏شد و قطره‏هاي غليظ و چسبناك آن از انگشتهايش آويزان بود. انگشتهايش را ليس زد و خنديد. بستني‏اش افتاد جلوي اتاق روي زمين كه پر از تفاله چاي و لبه نون بود. خم شد تا برش دارد. سركارگرمان دستش را كشيد و گفت: « نه كثيف شده اونو كه ديگه نمي‏شه خورد. »
برقكارمان گفت: « زود باش تا كسي نيومده. » سركارگرمان گفت: « بيا برات يكي ديگه مي‏خرم. » دختر به من نگاه كرد و گفت: تو هم مي‏ياي بازي؟ سركارگرمان خنديد و گفت: « اونو واسه چي
مي‏خواي؟ »
- آخه اون آدم خوبيه.
قيافه دختر بچه‏هايي رو داشت كه خاله بازي مي‏كردند.
- اون از اين بازيها بلد نيست.
- چرا مثلاً اون بشه شوهر من. به من نگاه كرد و گفت: « برام شكلات مي‏خري؟ »
پنجه‏هاي سياه سركارگرمان توي گوشت سفيد دختر فرو رفته بود.
- آخ دستم درد گرفت. دستمو ول كن!
قلبم چنان تو سينه مي‏كوبيد كه نفسم ياراي رسيدن به آن را نداشت. گفتم: « ولش كن! » سركارگرمان گفت: « بيا نترس، تو اتاق يه عالمه خوراكي داريم. » دست دختر را هنوز گرفته بود. او دستش را كشيد،
« ولم كن، تو مي‏خواي منو اذيت كني! صدايش مي‏لرزيد. با بغض گفت: مامان … مامان. »
بريده بريده گفتم: « بهت مي‏گم ولش كن! نمي‏ذارم ببريش. »
برقكارمان گفت: « يك نفر داره مي‏آد، من كه رفتم. » رفتم جلو و دست دختر را گرفتم. چسبناك و سرد بود. سركارگرمان دستش را ول كرد. « بگيرش مال تو. » دختر پشت سر من قايم شد. دستش را گذاشت روي شانه‏ام و توي گوشم زمزمه كرد: « اون آدم بديه. » نفس گرمش گرفت به گوشم. بوي شيريني تازه مي‏داد. گفتم: « زودباش برو خونتون. »
***
عموم آمده بود خانه ما. من رفته بودم توي حموم و هي به مادرم مي‏گفتم: « پس كي مي‏ره؟ » عموم صدا زد « بيا بيرون پسر، زشته. مگه تو دختري كه خجالت مي‏كشي. » بابام گفت: « بيا بيرون به عموت سلام بده. عموت كه غريبه نيست. » جوابشونو ندادم. عموم گفت: « از بس تو خونه نگهش داشتيد، آدم به دور شده. بذاريتش يه كم بره بيرون. » مادرم گفت: « نه خان عمو ميره از بچه‏ها فحش و كارهاي زشت ياد مي‏گيره. باباشم كه بيشتر اوقات نيست. يه نفري هم نمي‏تونم دنبالش برم تو كوچه ببينم با كي بازي مي‏كنه و چي مي‏گه. » بابام پاشد و گفت: « حالا مي‏آرمش. » شنيدم و در روبستم.
محكم درزد و گفت: « زود باش بيا بيرون. » گفتم: « عمو رفت؟ »
- نه مي‏خواد تو رو ببينه. نمي‏خوردت كه، در رو باز كن!
در را باز كردم و گفتم: « دوست ندارم بيام. » دستم را گرفت و كشيد، « ادب داشته باش. بچه برو به عموت سلام كن. » پشت بابام قايم شدم و گفتم: « سلام. » عموم گفت: « بيا جلو ببينم. » سبيلهايش پرپشت و سفيد بود با دو تا نوار خردلي زير سوراخهاي بيني. مي‏خواست منو بوس كنه، دستم را گرفتم جلوم. بابام منو هل داد طرفش. گفتم: نمي‏خوام دوست ندارم. ولي عموم ول كن نبود. آمد جلوتر. نفسش بوي سيگار مي‏داد. بابام دو تا دستهايم را گرفت و از جلوي صورتم زد كنار. پشت هم لگد مي‏‏پراندم. با بغض ‏گفتم: « ولم كن نمي‏خوام. » ولي فايده‏اي نداشت. ريشهاي نتراشيده‏اش مثل صد تا تيغ رفت توي صورتم و جاي لبهايش رطوبتي بدبو به جا گذاشت كه تند تند با دست پاكش كردم و گفتم: « كوني! »
عموم را انگار برق گرفته بود. مادرم از جا پريد و گفت: « چي‏گفتي؟! » چيزي را كه شنيده بود باور نمي‏كرد. پشت سرهم مي‏پرسيد: « از كي ياد گرفتي؟ كجا شنيدي؟! » ولي بابام حسابي عصباني شده بود. مرا كشان كشان برد توي حمام. خدا بيامرزدش عجب دستهاي سنگيني داشت.
سرظهر بود و آفتاب تند و تيز. همه چيز رنگ پريده بود و به سفيدي مي‏زد. او نشسته بود لب جوي آب سر كوچه. هي برمي‏گشت و پنجره خونشونو نگاه مي‏كرد. گفت: « دوست دارم برم يه جاي ديگه. يه جاي دور. »
سايه‏اي پشت نرده‏هاي پنجره دويد.
- مامانم مي‏گه من هميشه بايد جلوي چشمش باشم. زير چشمش كبود شده بود و هاله‏اي زرد اطرافش را قاب گرفته بود. صداي زني آمد، « با كي حرف مي‏زني؟ »
- با دوستم.
صورت زن به نرده‏ها چسبيد.
- اونجا كه كسي نيست!
آرام دستش را به چشمش كشيد و گفت: « بابام كتكم زد. آخه داشتم لواشك مي‏خوردم. يه آقاهه اونو برام خريده بود. بابامو كه از دور ديد زودي رفت. »
***

اكثر روزها مي‏رفتم توي حياط بازي. اما تنهايي كه نمي‏شد بازي كرد. در حياط هم قفل بود. بچه‏ها توي كوچه فوتبال بازي و تيله‏بازي مي‏كردند. از شانس من چند تا گودال تيله‏بازي جلوي در خونه ما كنده بودن. كف حياط كه دراز مي‏كشيدم و صورتمو مي‏ذاشتم زمين همشونو مي‏ديدم. بيشتر وقتها خوراكي هم با خودم مي‏بردم و به بچه‏ها مي‏دادم. با بعضي‏هاشون هم دوست شدم. يه پسره چاق بود كه يه تيله شيشه‏اي براق داشت. توش پنج تا پره آبي رنگ بود. مثل پرچمي كه باد افتاده باشه توش. بچه‏ها تيله‏هاشون رو مي‏نداختن و شروع مي‏كردن به بازي. هر كس تيله اون يكي را مي‏زد، برش مي‏داشت براي خودش. يه روز يه پسره قد بلند و كچل كه تيله جيگري داشت -تيله‏ش يه تيكه جيگري بود- آمد تيله بازي. روي تيله‏اش پر از پريدگي بود. همه ازش مي‏ترسيدن. نشونه گيريش حرف نداشت. معلوم بود كه از تيله دوستم خوشش آمده. تازه بازي را شروع كرده بودند كه گفت: من از همين جا اون تيله آبي رو مي‏زنم. فاصله‏اش خيلي زياد بود. بچه‏ها جمع شدند دورشان. من از ميون پاي بچه‏ها يه چيزهايي مي‏ديدم. گردنم درد گرفته بود و چند تا مورچه مدام از جلوم رد مي‏شدند. دوستم گفت: اگه زدي دو تا تيله معمولي بهت مي‏دم.
- اما من همونو مي‏خوام.
- نه نمي‏شه.
پسر كچله آمد و گفت: باشه، با غيظ به تيله آبي نگاه كرد و آنرا نشانه رفت. زبانش را بيرون آورده بود و محكم روي لبهايش مي‏كشيد. تيله جيگري پرواز كرد و خورد وسط تيله آبي و دو شقه‏اش كرد. بچه‏ها فرياد كشيدند و برايش دست زدند. او با غرور گفت: « نخواستم مال خودت. » دوستم شكسته‏هاي تيله‏اش را برداشت و به طرف او پرت كرد. پسر تيله جيگري هم آنقدر عصباني شد انگار جيگرش رو كشيده بودند بيرون. با لقد زد تو شكم دوستم كه دادش رفت آسمون.
***

- پاشو نمازتو بخون! صداي مادرم بود. چشمهايم را باز كردم.
- مامان تويي؟
كسي نبود. دوباره صدايش آمد، « چرا نمازتو نمي‏خوني؟ » شبح فيروزه‏اي رنگش را ديدم. وسط لابي هتل ايستاده بود پشت به من.
- مامان تو زنده‏اي؟
دويدم طرفش. اما از هر طرف كه مي‏رفتم پشتش به من بود. اصلاً نتونستم صورتشو ببينم.
- نماز آدمو از گناه دور مي‏كنه. نمازاتو بخون تا به گناه نيفتي!
- من كه گناه نكردم من اصلا نمي تونم گناه كنم حتي اگه بخوام حتي اگه نمازامم نخونم
شبح رنگ‏پريده‏اي كنارش ايستاده بود. دست مادرم را توي دستش داشت. با هم رفتن طرف ديوار. دويدم طرفشون.
- وايسيد. كجا ميريد؟!
اما آنها تبديل به سايه‏هايي خاكستري شدند و از ديوار گذشتند. من ماندم اين طرف ديوار و فرياد كشيدم، مامان … مامان!
***
دختر كه پشت پيشخوان بود گفت: بدون نسخه پزشك نمي‏شه.
- اما من هميشه مي‏خرم بدون اونها نمي‏تونم بخوابم.
- ولي براي ديازپام ده نسخه پزشك لازمه.
دكتر داروخانه آمد جلو و مرا برانداز كرد. نگاهش از روي صورتم، دكمه‏هاي پيرهن، كمربند و خط اتوي شلوارم لغزيد روي كفشهايم دوري زد و دوباره آمد بالا و به چشمهايم خيره شد. به دختر گفت: « اشكال نداره بهشون بدين. » بعد چشمكي زد و گفت: « آدم خوبيه ازش معلومه. »
- ديازپام ده نداريم. بيست تا پنج بدم؟
- باشه بديد.
دو ورق قرص سبزرنگ گذاشت جلويم.
- رنگ آبيشو نداريد؟
- رنگ داروها بستگي به شركت داروسازي داره. رنگشون هيچ ربطي به خاصيتشون نداره.
اشتباه مي‏كرد. قرصهاي آبي خيلي بهتر بود. وقتي كه يكي از اونها رو مي‏خوردم به يك خواب عميق و طولاني مي‏رفتم. خوشبختانه هنوز يك ورق از اونها رو داشتم.
***

سركارگرمان گفت: « هنوز هم احساس مي‏كنم كه اون نقاشه اينجاست. احساس مي‏كنم داره نگاهم مي‏كنه. » راست مي‏گفت، داشتم نگاهش مي‏كردم. از جايي كه نمي‏تونست فكرش را بكند. سبك شده بودم، مثل يك پرنده شناور روي موجي از هوا. احساس مي‏كردم مي‏توانم از ديوار هتل بگذرم.
برقكارمان لامپها را روشن كرد. نور چراغها چشمهايم را زد. گفتم خاموششون كن. و او خاموششون كرد.
سركارگرمان گفت: « چي شد؟ »
- نمي‏دونم و بالا را نگاه كرد. داشت منو نگاه مي‏كرد. اما مطمئنم كه مرا نمي‏ديد. نگاهش از من مي‏گذشت و چراغهاي سقف را مي‏ديد. يكي از لامپها روشن نمي‏شد. او از پله بالا رفت تا آنرا درست كند. گفت: « مي‏گن سرش را بريده‏اند، پليس آمده بود در خونشون، توي محله هم پرس و جو مي‏كردن. تو كوچه شلوغ شده بود. همسايه‏ها همه فهميده بودن و ريخته بودن بيرون. »
- اينجا كه نيامدن؟
- نه ولي پدرش رو بردن. بدون اعتراض و آرام سوار ماشين شد. نه حرفي زد و نه به كسي نگاه كرد.
مادرش جيغ مي‏كشيد و مي‏گفت: « دخترم معصوم بود. كار هر نامردي بوده تقاصش را پس
مي‏‏ده. »
- من شنيدم چهار پنج ماهش بوده.
- يعني كار كدوم احمقي بوده.
برقكارمان سر سيمي را به دندان برد و لخت كرد روكش آنرا تف كرد بيرون وگفت : دختر بيچاره
- آره حيف شد دختر قشنگي بود .
***

زمان افتتاح هتل بود. صاحب هتل و مهندس هم بودند. همراه چند نفر ديگه. همشون كت و شلوار پوشيده بودن. سركارگرمان هم بود. با سروصورت تميز و ناخنهايي كه از ته گرفته بود. اما چرك زير پوستش خزيده و به گوشت تنش نشسته بود. لباسهاي نويي به تن داشت و هي يقه پيرهنش را عقب مي‏داد و جلوي آنرا صاف مي‏كرد. معلوم بود كه به زور شكمش را داده تو. توي لباسهاي خودش خيلي بهتر به نظر مي‏رسيد. پشت سر مهمانها آمد توي هتل.
اول كسي منو نديد. ولي تا چند قدم آمدند جلوتر منو ديدند. خوابيده بودم روي مبلهاي روبروي رسپشن. اول يه مرد چاق كه ريش پرفسوري داشت و كراوات زده بود منو ديد. دست راست صاحب هتل بود اما بروي خودش نياورد بعد صاحب هتل منو ديد. از همه جلوتر بود. به مهندس گفت: اين مرتيكه چرا اينجا خوابيده؟ مهندس به طرفم آمد و زد روي شانه‏ام. گفت: « پاشو! » جوابش را ندادم حتي چشمهايم را هم باز نكردم. دوباره گفت: « پاشو پسر چرا اينجا خوابيدي! » برگشت و با لبخند گفت: « ببخشيد نمي‏دونم چرا اينجا خوابيده كارگر خوبي بود. » خم شد و دو تا كشيده زد توي گوشم. يكدفعه چند قدم عقب عقب رفت. داد زد: « پسر بدو بيا اينجا ببين اين چش شده؟! » دستش را تندتند به گوشه كتش ماليد. سركارگرمان گفت: « مرده. بدنش سرد سرده. »
***

توي هتل جشن گرفته بودند. او هم بود. لباسهاي كرم رنگ و بلندي به تن داشت كه برازنده‏اش بود. لابلاي مردم مي‏چرخيد و انگار دنبال كسي مي‏گشت. مرا كه ديد آمد جلو. اطراف لبهايش شكلاتي بود. گفت: « بازم بهم شكلات مي‏دي؟ »
كسي متوجه ما نبود. اصلاً ما را نگاه نمي‏كردند.
گفتم: « كي؟ من؟ »
- آره ديگه بازم بهم بده. آمد جلوتر. چشمهايش پر ار تمنا بود. لبهايش را ليسيد و آنها را روي لبهاي من گذاشت. لبهايش گرم و مرطوب بود و مزه شكلات مي‏داد. سرش را دو دستي گرفتم و به سمت خودم فشردم. چشمهايش از نزديك آشنا و مهربان بود. مردمك چشمهايش ناگهان مثل يك چاه دهان باز كرد و قسمت قهوه‏اي چشمهايش را بلعيد. چشمهايش بسته شد و مژه‏هايش به گونه‏ام ساييد. منهم چشمهايم را بستم. لبهايش لرزيد و رها شد. چشمهايم را كه باز كردم ديدم سر بريده‏اش توي دستهاي منه و ازش خون مي‏چكه.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32051< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي